تراژدی و داستان عاشقانه عبده محمد للری و خدابس،

به وبلاگ عشق لرخدائیه .... خوش آمديد

عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
اضافات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 4335
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

آخرین مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com

تبلیغات

تراژدی و داستان عاشقانه عبده محمد للری و خدابس،

عبده محمد عاشق و دلباخته طاقت و صبر خود را از دست داد و مردان بزرگ و ریش سفید فامیل را به خواستگاری خدابس گسیل داشت. همه از عشق پاک خدابس و عبده محمد للری آگاه بودند و هر کدام به نحوی می خواستند تا این دو دلداده را به هم برسانند؛ پس با میل و رغبت به خواستگاری خدابس برای عبده محمد به خانه پدر او رفتند. عبده محمد آرام وقرار نداشت و برای برگشتن ریش سفیدان و بزرگان که برای «بله استونی[1]» به خانه پدر خدابس رفته بودند،لحظه شماری می کرد. او نتوانست در «مال{۲}» بماند و به کوه زد و در«رگ{۳}» آخرین قله رفیع مشرف بر مال پدر خدابس، چشم براه عشق نشست.

لاش بره بر دار ملار برای پذیرایی و دود آتش شعله ور در چاله با دود کباب بره به هم آمیخته بود و تنگ را پر کرده بود، اما دود دل عبده محمد عاشق که در هجران خدابس در شعله های آتش پنهانی می سوخت، بیشتر و پرپشت تر بود گرچه به چشم نمی آمد! «تشی بی دی» به دل عبده محمد از عشق یار افتاده بود که سوزان تر از هر آتش هویدا و آشکاری بود که انسان می توانست حس کند.

نشست خواستگاری به درازا کشید و صبر و تحمل عبده محمد تحلیل می رفت و بی قراری او را کلافه کرده بود. پذیرایی از مهمانان از یک سو و بحث و گقتگو پیرامون بله بستون از سوی دیگر جلسه را طولانی نموده و گذشت زمان را نیز برای عبده محمد دوصد چندان کرده بود. صبر خورشید هم به پایان رسید و در پس کوه امید رو به افول متمایل شد و افق او را در آغوش کشید. سایه بر رگ قله کوهی که عبده محمد بر آن چمباتمه زده بود،نشست و گرگ و میش را تداعی کرد.

در گرگ و میش پسین، عبده محمد بله بستون های خود را دید که از مال پدر خدابس بیرون آمدند اما سوار اسب های خود نبودند و آنها را به یدک می کشیدند! آه از نهاد عبده محمد برخاست. او دانست که جواب منفی پدر خدابس دل و دماغ سوار شدن از مردان دلیر بختیاری که به خواستگاری رفته بودند را گرفته که پیاده اسب های خود را یدک کشیده و سوار نشدند. او این رسم را از فرهنگ قوم خود آموخته بود و می دانست که اگر جواب مثبت دریافت کرده بودند، با قیقاچ و سوار کاری و تیراندازی به مال بر می گشتند. از سوز دل خود پای تفنگ ده تیر موزر ته زرد را به سینه کوه بست و صدای پژواکش را به گوش خدابس رساند. گلوله بود که شلیک می شد و به تن کوه می نشست و صدایش گوش فلک را کر می کرد.

نگاه مال پدر خدابس متوجه بلندای کوه شد و عبده محمد. همه سفیر فشنگ و صدای تفنگ عبده محمد را می شناختند. اشک صورت خدابس را خیس کرد بود و سکوت وهم انگیزی مال آنها را فرا گرفته بود. مردان به خواستگاری رفته جهت بله بستون هم در جهت غرش صدای تفنگ عبده محمد را نظاره می کردند و مغموم و نگران ایستادند.

آری، پدر خدابس به کدخدایان جواب رد داده بود. آنها پس از ورود به مال و رسیدن عبده محمد به او خبر رد تقاضا را اعلام کردند. پدر خدابس او را برای دیگری در نظر گرفته بود که خدابس آن خواستگار را دوست نداشت چرا که دل در گرو عبده محمد داشت و در تب عشق او می سوخت.

از آن پس پدر، خدابس را قرنطینه کرده و تحت نظر قرار داده بود تا از در کوه و دشت و در کنار چشمه سار آن دو دلباخته از دیدار هم محروم گردند و حتی خواندن خدابس را هم قدغن کرد تا گوش نواز عبده محمد نگردد!

و ...

صدای کرنا و دهل عروسی خدابس با خواستگار اجباری او دل کوه را به درد آورد و مال دو طرف را در غم نشاند. هیچ دست دختری، دستمال های رنگین را در آن جشن زور و اجبار به رقص در نیاورد و هیچ چوب از دست پسران جوان ایل تن درک را نلرزاند! فقط کرنا و دهل گوش را آزار می داد و صوت و نوائی که همواره شادی بخش بود، آلودگی صوتی ایجاد می کرد. در آن عروسی هیچ کس با ساز نرقصید و هیچ کس تن به بازی نداد و هیچ رویی، به خوشی خود را نشان نداد. همه از عشق خدابس و عبده محمد آگاه بودند،همه دوست داشتند تا خدابس و عبده محمد به هم برسند و بی ساز در وصلت پاک و خدایی آنان برقصند اما افسوس که حس مخالفت عشق را کشت و مهر و دلدادگی را به بند کشید!

هفت شب و هفت روز توشمال یکسره می نواخت، میشکال به ساز خود می دمید و دهل کوب به دهل خود می کوبید اما دستی رقص را همراهی نکرد و پایی به زمین کوبیده نشد!

روز ششم عروسی، بهونی{۴} در کنار چشمه سار بر پا کردند تا عروس را استحمام کنند؛ زنان و دختران مال خدابس را همراهی کردند. نگاه دوربین عبده محمد همواره خدابس را جستجو میکرد و می پایید. فقط شب بود که با سیاهی خود او را از دیدار یار محرم می کرد.

عبده محمد خدابس را در میان حلقه دختران ایل می دید که به سوی چشمه می رود. او خود را بر فراز تپه مشرف بر چشمه رساند و به آوازی حزن انگیز و حاوی پیامی رسا، خدابس را از قصد خود آگاه نمود. تنها راه چاره را در شعر حامل پیام دید و به آوازی از ته دل خواند. او یک نمایش اپرا را در دل کوهستان به اجرا در آورده بود و با حزن و اندوه حاکی از عشق خود خواند:

تو به دیر و مو به دیر، میونمون تش                                 سی رهدن به ره دیر کَوشاته وُرکَش

 

خدابس با شنیدن صدای عبده محمد بی قرار می شود و پیام را در می یابد که می بایست برای گریز از اجبار و تن دادن به ذلت و بند ، آماده رفتن با دلداده و محبوب خود شد، پس در جواب با آوای دلنشین اما غمگنانه خود می خواند:

تو زواله مو زیواله، میونمون رو                               یه کلکی راست بکن جا هر دومون بو

 

عبده محمد می خواند:

به خروس اول و دَر گشتنِ مَه                                       تند و تند پاتِه وُردار بیو دَم ره

 

و خدابس هم می خواند:

اَر به واره تیر به مال، تفنگ به کهسار                            ترک اسبت جا خومه به وخت دیدار

 

با اجرای اپرای عاشقانه و حزن انگیز خود، بدون این که کسی از نیات آنها آگاه شود، میعادگاه را معین کردند. پاسی از نیمه شب نگذشته بود که عبده محمد سوار بر اسب نیله در دره پایین دست مال انتظار خدابس را می کشید. سیاهی قامت خدابس در شب گوش های اسب را به طرف خود جلب کرد و شیهه کوتاه سکوت فضای دلهره عشق و دلبستگی را به زد. دست ها به هم گره خورد و پای خدابس بر روی پنجه پای عبده محمد بر روی رکاب لغزید و بر گرده اسب جا گرفت. نهیب عبده محمد اسب نیله را از جا کند و در سیاهی شب تیره فرو برد...

صبحگاهان هنگامی که خروس آخرین آوای خود را در پیشواز نور می خواند، مادر خدابس، طبق عادت خدابس را صدا کرد، جوابی نشنید. باز هم صدا کرد:

هی خدابس افتو اوید منجا آسمون وره دهدر! تا کی اخوی بخوسی؟ از جا برخاست و به طرف رختخواب او رفت، ماشته را کناری زد تا خدابس را بیدار کند که بالش خوابیده در زیر ماشته، رختخواب خالی از خدابس را نشان داد. جیغی کشید و همه را متوجه خود نمود که خدابس نیست! خدابس؟... خدابس؟

خدابس بر ترک اسب نیله در حال تاخت، سر بر شانه و دست در کمر عبده محمد به خواب رفته بود. عبده محمد که خدابس را بر ترک اسب خود می دید با شوق و ذوق هم چنان به پیش می تاخت. رفت و رفت تا به جایگاهی امن و در محلی که فامیل و دوستانی مطمئن داشت رسید و ماجرا را باز گو نمود و خدابس را در جمع زنان قرار داد و گفت :

خدابس را از ازدواج اجباری نجات دادم تا با این کار پدرش را مجبور به موافقت کنم . او نزد شما باشد تا همه بدانند که من خدابس را دوست دارم و عشق پاک را به همگان ثابت نمایم. تا وقتی که خدابس را پدرش به عقد من در نیاورده باشد او عشق پاک من است که چون گذشته در خانه پدر بود و حال در نزد شما.

 

پدر خدابس عبده محمد را دزد ناموس خود خواند و برای انتقام گیری به هر کاری دست زد. خانواده عبده محمد آزار و اذیت شد اما خبر و اثری از عبده محمدللری و خدابس بدست نیامد تا این که دوستداران عبده محمد با میانجیگری امان نامه ای از پدر و کدخدای ایل در بخشش عبده محمد و خدابس و تعهد به عقد در آوردن دو دلداده دریافت کرده و خوشحال به سوی عبده محمد رفتند. عبده محمد نیز از پیشنهاد طرفداران و دوستان خود استقبال کرده و همراه خدابس با آنان به طرف مال پدر خدابس روانه شد.

با رسیدن عبده محمد، امان نامه و تعهدات خود را نادیده و او را به قل و زنجیر گرفتار نمودند. خدابس هم تحت نظر شدید قرار گرفت و سور اجباری باری دیگر بر پاشد. پدر خدابس و پدر عروس در انجام عروسی تعجیل کردند و قرار شد فردای همان روز خدابس به خانه سیاه خود روانه شود. یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. هم برای عشق پاک خود شیون می کرد و هم برای یار در بند خویش! عبده محمد هم در زیر بار سنگین زنجیر ظلم عاشق کش خودخواهی و تکبر ناله می کرد.

شب قبل از عروسی، خدابس چاره نداشت. یار دلیرش را در زندان می دید و خود را اسیر تصمیم پدر. تنها راه را در خلاصی از زندان وحشت زندگی ناخواسته ای که پدر برایش رقم زده بود سفر به دیار نیستی بود تا همدم نفس غیر آشنایی نشود. پس تن به امواج آب خروشان رود خانه داد و فریاد عاشقانه او که عشق خود عبده محمد للری را صدا می کرد با خروش امواج در هم آمیخت و به تندی در شیب تند جریان خاموش شد...

فردای آن روز در سپیددمان دهل برای بالا آمدن تن سپید خدابس از دل رودخانه به صدا در آمد. زدند و زدند تا خدابس خود را به آفتاب نشان داد و در کنار رود بی رحم برای استحمام ابدی بر روی ماسه ای سرد آرام به خواب رفت.

همگان از مرگ خدابس دلسوخته و عاشق به سوی رودخانه شتافتند. خبر به عبده محمد رسید و او با شیون و زاری با غل و زنجیر بر دست و پای بر فراز تپه مشرف بر ساحل رود جسد خدابس را نظاره می کرد. آنگاه چنین خواند:

چهارشنبه بیست و یـَکـُم خــُــم گُل بُردم-                        اَر دونستـُم اِمیره خـُـم جاس اِمردم

 

هیچ دلی از سوزش و حزن دل عبده محمد خبر نداشت، تنها نظاره گر اشک و آه عبده محمد للری بودند مگر کسانی که خود درد کشیده عشق بودند و دلسوختگی او را حس می کردند و چون او به آتش عشقی گرفتار و سوخته دل شده بوده و بس! چنان که این شعر وصف الحال آنهاست:

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم                 احساس سوختن به تماشا نمی شود

یاد و عشق پاک خدابس و عبده محمد للری، آن عشاق مشهور بختیاری همواره در دل و فکر و زبان هر زن و مرد این قوم مالندگار و ساری و جاری است. یادشان برای عشاق شیدای بختیاری همواره ماندگار و جاوید باد.

عبده محمد للري در شامگاه 12 فروردین 1388 در بیمارستان گنجویان دزفول دعوت حق را لبیک گفت.

پیکر حماسه‌ساز ایل بختیاری بنابر وصیتش و تقاضای همتباران بختیاری در روز جمعه 14 فروردین 1388 در زادگاهش لـَلـَــر کـــُـــتــُــک که یکی از روستاهای منتهی الیه شمالی مسجدسلیمان است به خاک سپرده می‌شود

 

 

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

 

{۱} - بله گرفتن از پدر عروس به منزله پذیرفتن داماد، بله استدن،بله گرفتن.

{۲}- خانه (منزل)

{۳}- نوک کوه (مرتفع ترین نقطه کوه)

{۴}- سیاه چادر عشایربختیاری

منبع:وبلاگ رضا بهمنی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[+] نوشته شده توسط عباس بهمنی در شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 14:36 | |

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو
آذر 1391
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سایت :
عباس بهمنی
لينكستان
سایت پرسپولیس
رضابهمنی - همبستگی طایفه بساک
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق لرخدائیه .... و آدرس abbas53.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

حمل و ترخیص خرده بار از چین
حمل و ترخیص چین
جلو پنجره اسپرت
پرده اسکرین
کالای خواب
کاشی هفت رنگ

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , abbas53.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com